از کتاب کورش نامه اثر  گزنفون  فیلسوف یونانی :

 

  داستان گوبریاس :

 

 گوبریاس که پیرمرد  آسوری  بود با عده ای سوار به اردوگاه کورش رسید . پیرمرد درخواست ملاقات  کرد ،  قراولان ، سواره نظام آسوری را در محلی که معین شده بود  متوقف نمودند و گوبریاس را به خدمت کورش هدایت کردند ، پیرمرد همین که چشمش  به کورش افتاد شرط خدمت به جا آورد و گفت : ارباب ، من آسوری هستم ، قلعه محکمی در اختیار دارم  و بر سرزمین وسیعی حکومت  می کنم . من پسری داشتم بسیار نیک فطرت و نیک صورت ، مرا بسیار دوست می داشت  و به من حرمت بسیار می نهاد و از جمله فرزندانی بود  که مایه مباهات و سعادت پدران هستند . روزی پادشاه ، پدر شاه کنونی آسور  او را به اردوگاه خویش فراخواند تا دختر خود را  به زنی به او بدهد . من از اینکه  پسرم داماد پادشاه  می شد بسیار خوشحال و مغرور شدم . ولی پسر شاه او را به شکار دعوت کرد و چون او را در سواری بسیار لایق تر از خود می دانست  او را به حال خود گذاشت . ناگاه خرسی پدیدار شد  . هر دو به تعاقبش پرداختند و شاهزاده حیوان را هدف قرار داد  تیرش به خطا رفت  ، ولی پسرم نیزه اش را به سمت حیوان پرتاب نمود و حیوان در یک چشم برهم زدن در خاک و خون غلطید . شاهزاده  از این پیش آمد ، بی نهایت به خشم آمد و حسادت و کینه ی  عزیز مرا در دل گرفت . چند لحظه  بعد ناگهان شیری پیدا شد ، باز تیرشاهزاده به خطا رفت جای تعجب نبود چون عاری از این هنر بود ، در صورتی که جگر گوشه ی من با چالاکی شیر ژیان را هدف قرار داد و با یک تیراو را به زمین غلطاند و بانگ برآورد :  دوبار نشانه گرفتم و هر دوبار شکار را به خاک هلاک انداختم . آنگاه خائن نابکار دیگرخودداری نتوانست کرد ، تیری از تیرکش یکی  از همراهان برگرفت و بر سینه ی پسر عزیزم پرتاب  و او را در دم هلاک کرد . منِ بخت برگشته به جای اینکه فرزند عزیزم  را داماد کنم ، نعش او را  به خاک سپردم . اما آن ناخلف سفله ، گویی دشمن خونینی را در دفاع از جان خویش  کشته است ، ابداً آثار اندوه وندامت در ناصیه اش ظاهر نشد . اگر تو مرا در زمره ی خدمتگزارانت  بپذیری و مرا امیدوار سازی که دادم  را از این شیاد غدار بستانی ، مثل آن است که مرده ای را زندگی بخشیده باشی . کورش که از صمیمیت گفتار پیرمرد بسی متاثر شده بود ، دست دوستی به سوی پیرمرد دراز کرد و گفت  : در یک چنین صمیمیتی  ،  دست خود را به تو دادم و دست دوستی تو را همیشه با خود دارم .  خدا به این دوستی خیر و برکت بی پایان کرامت کند . آنگاه گوبریاس را مرخص کرد .    ( کورش نامه ، گرنفون ؛   کتاب چهارم ، فصل ششم  )

***  *** 

فردای آن روز در طلیعه ی صبح  عموم سپاهیان عازم محل اقامت گوبریاس شدند  .  روز بعد ، بعد از ظهر به  مرکز گوبریاس  که  قصر و باروی بسیار  معظم ومحکمی بود رسیدند . گوبریاس که عموم سربازان خود را از قصر خارج کرده بود از کورش استدعا کرد وارد قصر شود . کورش با احتیاط  قبلاًٌ طلایه داران خویش را فرستاد ؛ آن گاه خود وارد شد . به محض اینکه وارد شد دستور داد  درِ  بزرگ قصر را تماماً باز کردند . آن گاه از عموم سرکردگان دعوت کرد وارد شوند . پس از اینکه عموم وارد شدند ، گوبریاس فرمان داد : جام های طلا ، قدح و قابهای زرین با آنچه اثاثه ی  ذی قیمت موجود بود با مبالغ خطیر وجوه نقد نثار قدوم کورش نمودند . سپس دختر خود را به حضور شاه معرفی کرد . دختر ، اندامی  بس زیبا و صورت  و رخساری دل فریب داشت ،  ولی غبار ماتم ، آن همه ملاحت و جلال را پوشانده بود . زیرا به سبب مرگ برادر عزیزش لباس عزا بر تن داشت . پس از این  که جمله ی ذخایر و جواهرات نثار قدوم کورش شد . گوبریاس شاه را مخاطب ساخته گفت : ای کورش آنچه ثروت دارم  در پای تو می ریزم و دخترم را به دستت می سپارم ،  تا هر گونه مصلحت می دانی رفتار کنی  . در مقابل ، من فقط یک تقاضا دارم که انتقام پسرم را بستانی و دخترم استدعا دارد خون برادرش تباه نشود . کورش جواب داد : من به تو گفته بودم چنانکه در گفتار خود صمیمی باشی  انتقام پسرت را خواهم کشید . آنچه به من بخشیدی قبول کردم و عیناً به دخترت و به آن کسی که شوهرش خواهد شد  دادم . از جمله ی پیشکش هایت  فقط یک چیز قبول می کنم و با خود می برم  و بدان که  تمام خزائن انباشته  شده دربابل و حتی جمیع ثروت روزگار با این یک هدیه که در حین عزیمت از تو قبول خواهم کرد و دل مرا از شوق و شعف  انباشته می کند  ، برابری نمی کند . گوبریاس که از  این همه فتوت غرق حیرت شد و حدس می زد که غرض کورش همانا دختر اوست گفت : کورش ، این هدیه گرانبها چه تواند بود ؟ کورش جواب داد : ای گوبریاس  در دنیا چه بسا اشخاصی هستند که طبیعتا درصدد نیستند مرتکب ستم و بی عدالتی شوند ، یا گرد عصیان و گناه بگردند ، یا تعمداً سخن دروغ بگویند اما چون کسی ثروت بسیار ، اختیار مطلق ، قلعه های مستحکم و فرزندان دوست داشتنی  به آنها سپرده است ، پیش از آنکه معلوم شود چگونه مردمی هستند ،  رخت از جهان بیرون می کشند  .  امروز ، تو قلعه های مستحکم و مسخرنشدنی  در اختیارم گذاردی  ، ثروت بسیار پیش پایم ریختی ، همه ی قدرتت را به من تفویض نمودی ، دختر نازنینی که مایه ی  مسرت و مباهات تو است ، به من واگذار نمودی ؛ اما بالاتر از همه ی اینها  ، برای من  فرصت مناسبی فراهم ساختی تا به همه ی عالمیان بفهمانم که با وجود همه ی این امکانات ، از حریم خود قدمی فراتر نمی نهم ، در صدد نیستم با میزبانان پیمان شکنی کنم ،   یا به سبب حرص و ولع مال و زر به آزار و ستم دیگران بپردازم ، یا دانسته و فهمیده از زیر بار عهد خود شانه تهی کنم . این بزرگترین پاداش و عزیزترین هدیه ای است که به من عطا نمودی . این را بدان ، مادام که من عدالت و داد پیشه ی  خود می سازم و مورد ستایش ومدح و ثنای  مردم روزگارم ، خاطره ی این روز از یادم محو نخواهد شد . من سعی  می کنم در برابر چنینی بخشش بزرگی  که به من  روا داشتی  به تو نیکی کنم . اما ، برای شوهر دادن دخترت ، بدان که سعی خواهم کرد شخصی لایق بیابم . در بین همکاران من  اشخاص پسندیده  و نیک فراوانند و یکی از آنها شوهر اوخواهد شد . ممکن است چنین ثروتی که تو اهدا می کنی  در اختیار خود نداشته باشند  . اما صاحب فضائلی هستند که کمتر از ثروت و مکنت ، ارزش ندارد . دوستان من به حسن شهرتشان به مراتب بیش از ثروتهای بزرگ ، مانند دارایی تو و همه ی آسوری ها ، اهمیت می دهند . چه  مدار کارشان بر تقوی و عقل و پرهیزگاری  قرار داده اند . گوبریاس بانگ برآورد :  این رادمردان را به من بنما  تا یکی  را به فرزندی خویش برگزینم . کورش جواب داد : احتیاج به معرفی من نیست  . همراه من بیا ، به زودی  خود  پی می بری که هر یک واجد چه خصائلی هستند .   (  کورش نامه ، گرنفون ؛   کتاب پنجم  ، فصل دوم )

 

 

داستان پانتئا ( پانته آ )  :

 

کورش یکی از اهالی ماد را ، به نام آراسپ ، به حضور طلبید . این شخص همان کسی بود که چون کورش از دربار آستیاژ به پارس مراجعت می کرد لباسش را به وی سپرد . کورش این شخص را مامور کرد که از خیمه گاه زنی که به وی اهداء  نموده بودند مراقبت نماید – این زن قبلاً به عقد آبراداتاس ، از اهالی شوش ، در آمده بود . چون اموال آسوریان را به تاراج بردند ، شوهر این زن در اردو نبود  بلکه به عنوان  رسالت نزد پادشاه باکتریان رفته بود –  مرد پرسید آیا جمال زنی که به من سپرده ای ، دیده ای  ؟ کورش جواب داد : نه . مرد گفت : من در حین تقسیم غنائم  چشمم به صورتش افتاد . وقتی وارد خیمه سرا شدیم ، چون در میان خدمه ی خود بر زمین  نشسته بود متوجه او نشدیم . زیرا  لباسش به مانند لباس بندگان بود . ولی  چون خواستیم  بدانیم بانوی این خدمه  کدام است  ، به وضعش دقبق تر شدیم . زن چادر بسیار نازکی برسر و رویش انداخته بود و چشمانش را به زمین دوخته بود . ما تقاضا کردیم از زمین برخیزد . عموم زنان نیز با او از زمین برخاستند . اما آن زن از قد و قامت و رعنایی  و  وقار و اصالت  و تشخص از همه برتر و ممتاز، و با وجود سادگی لباس، ابهت و طراوت بی مانندی از سراپایش مشهود و نمایان بود .  چون درست در چشمانش دقت کردم سیل اشک از چشمان زیبایش جاری بود . یکی از ما که مسن تر از دیگران بود وی را تسلیت داد وگفت : بانو ، غصه مخور ، ما می دانیم که شوهرت مردی نیک و زیبا بود  . اما آن کس که ما تو را خدمتش خواهیم برد  نه در زیبایی از او کسر است ، و نه در هوش و فطانت ، و نه در قدرت و سطوت . آن شخص کسی است که برهمه ی ما حکم فرمایی دارد  و نامش کورش است و تو در دستگاه او خوشبخت و عزیز  خواهی بود . هنوز این جمله تمام نشده بود که زن شیون کنان ، پرده از سر بدرید و کلیه ی  خدمه ناله و زاری کردند و به شدت بر سر خویش کوبیدند . من و عموم حضار  به تو اطمینان می دهیم که در تمام آسیا هرچه تجسس کنی ، صورتی به زیبایی و اندامی  به رعنایی و رخساری به این طراوت و ملاحت  و نشاط نخواهی یافت . کورش جواب داد : حال که جمال این زن بدین درجه زیبا و پرطراوت است ، دیدار او برای من مشکل تر شد . زیرا می ترسم با وقت کم و تکالیف بسیاری که برعهده دارم ، اگر ملاقات دست دهد ، هوای تکرار دیدارش مرا از اشتغال به امور منصرف سازد و کارهایم برجای بماند . مرد جوان که این بشنید تبسمی کرد و گفت : آیا تصور می کنی که زیبایی زنان مرد را از انجام تکلیف باز دارد ؟ .  ای کورش خاطرت آسوده باشد ،  حتی اگر من مدتها در زیبایی  خیره شوم باز دست به کاری نخواهم زد  که از تسلط و قدرت من خارج باشد . کورش جواب داد : پس از او نگهداری کن و  به همان قرا رکه مقرر داشتم مواظبت کن .

    کتاب پنجم ،  فصل اول ) ) 

آراسپ که عاشق پانتئا شده بود  به اندازه ای دل باخته بود که معاشرت با او را خواستار شده و پیش نهاد نموده بود . ولی آن زن  که شوهر غایب خویش را از  صمیم قلب دوست میداشت این پیشنهاد را نپذیرفت . در عین حال برای احتراز از جدا ساختن دو یار متحد ( کورش و آراسپ ) ،  نزد کورش پرده از روی این سِر  بر نداشت . اما آراسپ که آتش خشمش از مقاومت آن زن مشتعل شده بود او را تهدید کرد که اگر تن به این تقاضا ندهد  ، جبراً کام دل از او خواهد گرفت .  زن که وضع را چنین دید ناچار شد موضوع را به کورش اطلاع دهد . کورش آرتاباس را نزد او فرستاد  و به او تاکید کرد مبادا از راه  جبر و عنف به زن پاکدامنی چون او  تجاوز کند ، آرتاباس با خشونت بسیار آراسپ را ملامت کرد که چرا نسبت به این زن  که  امانتی در دست اوست  از در بی حرمتی در آمده است . غدر و ستمگری وی را مذمت بسیار نمود تا جایی که آراسپ بی نهایت پشیمان شد و اشک بر رخسارش جاری گردید  و از ترس کورش و مجازاتش بسیار غمگین هراسان شد  .  کورش که از این حال وقوف یافت او را به خدمت احضار کرد و چون با او تنها ماند گفت : می بینم ای آراسپ که  تو از من در دل ترس و  وحشت  بسیار داری  و از کردار خود خجل و شرمساری . ولی من به تو امان می دهم . من بارها شنیده ام که چه اشخاص نیرومند و مطمئنی در برابر قدرت عشق زبون و خوار شده اند و مردان بسیار عاقلی از طریق صواب منحرف گردیده اند . به خصوص که من بانی و مسبب این امر شدم که تو مدت مدیدی در برابر این بانوی زیبا بمانی . آراسپ جواب داد : ای کورش تو همچنان کریم و بزرگوار مانده ای و خطای گناهکاران که به سبب ضعف و سستی نهاد خویش  مغلوب و مفتون عشق و شهوت شده اند به کرم خود ببخشایی . جمله ی مردم مرا از  این فتور و شکست مذمت می کنند . از آن وقت که خطای من شهره ی عام گردیده است دشمنانم مرا ناسزا می گویند و دوستانم از کنارم  رفته اند تا مبادا در تنبیه و مواخذه شریک من باشند و در چنین جنایتی گرفتار عقوبت و مجازات تو شوند .

آیا فرصتی به دست خواهم آورد که شکر نعمت به جای آورم و خدمتی انجام دهم ؟ کورش گفت : بلی مشروط بر اینکه وضعی به خود بگیری ، مثل اینکه از من فرار کرده ای . و برای اینکه ازعذاب و مواخذه ی من در امان باشی به اردوی دشمن پناه ببری . دشمن در چنین وضعی به تو اعتماد خواهد کرد . و چون از کم و کیف اسرار دشمن به خوبی مستحضر شدی به اردو مراجعت کن . آراسپ پس از شنیدن دستورات کورش  از خیمه ی کورش خارج شد . تنی چند از باوفاترین خادمان خویش را به همراه برداشت و پس از صدور تعلیماتی که برای نقشه ی خود مفید      می دانست حرکت کرد . چون پانتئا از حرکت آراسپ وقوف یافت کسی نزد کورش فرستاد و پیام داد : کورش از اینکه آراسپ راه غدر و حیله در پیش گرفت و به دشمن پناه برد ملول مباش . اگر رخصت دهی شوهر مهربان من که در اخلاص  و ارادتش به درگاهت تردیدی نیست ، با سپاهیان مجرب  و متعدد به خدمتت خواهند شتافت . کورش اجازه داد که قاصدی نزد شوهرش بفرستد .

 آبراداتاس که به رمز پیام زنش وقوف داشت و از سرگذشت وی اطلاع یافت بی درنگ با دوهزار اسب چابک خدمت کورش رسید . چون به حدود اردوگاه کورش رسید رخصت خواست که بازنش ملاقات کند .  به محض اینکه پانتئا را دید ، زن و شوهر وفادار  به آغوش همدیگر افتادند و از دیدن یکدیگر شادمان شدند . پانتئا از بزرگواری  و فطرت نیک و صفات حمیده ی  کورش با او سخن گفت . شوهرش پرسید که برای سپاسگزاری از چنین روش پسندیده چه اقدامی باید بکند ؟ پانتئا جواب داد: سعی کن همان صمیمیت و وفاداری  که نسبت به تو به کار برده است در حقش  مرعی بداری . آبراداتاس قصد زیارت کورش کرد . به محض اینکه سردار را دید دست بیعت پیش برد و چنین گفت : ای کورش ، دربرابر این همه مروت و بزرگ منشی که در حق ما روا داشتی ، پاداشی ندارم  جز اینکه صمیمانه خدمتت را بر عهده بگیرم و با اخلاص و ارادت به مانند  یک خادم ، یک دوست و یک متحد ، رو به درگاهت آورم . هر خدمتی که به من رجوع کنی  با جان و دل  و با نهایت شوق و صمیمیت در انجامش خواهم کوشید .

 ( کتاب ششم ، فصل اول )  

 

 

 داستان مصریان :

 

همه جا جنگ مغلوبه بود. در هيچ گوشه ميدان دسته اى تاب مقاومت نداشت مگر مصريان.  کورش اين بیچارگان را ديد كه بدون اميد و انتظار كمكى، گرد هم جمع شده اند و سلاح خود را جمع آورى كرده اند و با سپرهاى پهن از جان خود دفاع مى كنند.  قدرت عمل از آنان سلب شده بود، ياراى حمله نداشتند به شدت رنج مى بردند. كورش شهامت و ايستادگى مصريان را ستود و به حالشان ترحم آورد كه اين چنين خود را به كشتن مى دهند، آن گاه دستور داد مهاجمين از حمله دست بردارند و مبارزه را متوقف كرد.

سپس جارچى بانگ برآورد كه آيا باز حاضرند به خاطر بى غيرتانى كه آنان را رها كردند پا به فرار گذاردند، جان خود را فدا كنند يا بدون اين كه از حسن شهرت و رشادتشان كاسته شود به انتحار خود خاتمه دهند؟ سربازان محصور جواب دادند آيا ممكن است ما را سربازان شجاع بنامند و خلاص كنند ؟ كورش جواب داد � بلى، براى اين كه شما تنها سربازانى هستيد كه از جاى خود حركت نكرده ايد و هنوز مبارزه مى كنيد مصريان گفتند چگونه جان خود را نجات دهيم و شرافت سربازيمان لكه دار نشود؟ كورش گفت شما مى توانيد بدون تحمل ننگ از رها كردن متحدين خود در ميدان جنگ اسلحه خود را تسليم كنيد و در جرگه متحدين كسانى قرار گيريد كه مايل اند شما را به جاى كشتن نجات دهند .

  - اگر ما در زمره دوستان تو درآييم چه مأموريتى به ما محول خواهى كرد؟

-   به شما نيكى مى كنيم و شما نيز حرمت ما را در دل نگه  داريد .

 مصريان پرسيدند :  آن نيكى كه در حق ما مرعى خواهى داشت كدام است

 -  مادام كه ما در جنگيم دو برابر آنچه از دشمنان ما دريافت مى داشتيد به شما خواهيم پرداخت و پس از برقرارى صلح به آنها كه بخواهند در خدمت ما بمانند زمين خواهيم داد، شهرها برايشان بنا خواهيم كرد و زندگى آسوده اى برايشان فراهم خواهيم نمود .

مصريان استدعا كردند به اين شرط كه آنان را وادار نكند كه عليه كرزوس اسلحه به دست بگيرند، زيرا يگانه متحدى بود كه از دستش شكايت نداشتند . بقيه شروط كورش را قبول كردند .

 و به اين ترتيب پيمانى ميان آنها بسته شد . اين است دليل واقعى اين امر كه امروزه مصريان از زمره وفاداران پادشاه پارس باقى مانده اند. كورش در فلات هاى مرتفع، شهرهايى به ايشان بخشيد كه هنوز به شهر مصريان مشهور است. اين شهرها لاريس و سيلن است. كسانى كه سر تسليم به كورش فرود آوردند و تأمين يافتند به آبادانى آن مرزوبوم پرداختند و اعقابشان امروزه در آن حدود سكونت دارند و به كشت و زرع زمين مشغول اند.

 ( كتاب هفتم ،  فصل اول )

 

 

گفتار كورش در بستر مرگ . مرگ كورش :

 

سپس دوستان و ياران قديمى و زعماى قوم را فراخواند و چون همه گرد بسترش جمع شدند آنها را مخاطب ساخته گفت :  

اى پسران من، و اى دوستانى كه در اينجا حضور داريد، بدانيد كه عمر من به پايان رسيده است و علايم بسيارى وجود دارد. كه ديگر مدت مديدى در بين شما نخواهم بود. من در زندگى مردى خوش بخت بودم، در ايام كودكى از جميع مزايايى كه اطفال نيك بدان آراسته اند برخوردار بودم، و چون به دوران جوانى رسيدم مزاياى جوانى را كسب كردم و از آن بهره مند شدم، و در اوان پيرى ام نيز از هيچ نوع موهبت محروم نماندم. هرچند سنينم رو به تزايد   می رفت، از نيروى بيشترى بهره مند می شدم تا حدى كه در دوران پيرى خود را ضعيفتر از جوانى ام نديدم. هر آرزويى داشتم برآورده شد و دست به هر كارى زدم پيروز شدم. دوستان و يارانم از حسن تدبير من برخوردار شدند و دشمنانم جملگى فرمانم را گردن نهادند. قبل از من، وطنم سرزمين كوچك و گمنامى در آسيا بود و حالا در دم مرگ آن را بزرگ ترين و مقتدرترين و شريف ترين كشور آسيا به دست شما مى سپارم.  من به خاطر ندارم در هيچ نبردی  براى عزت و كسب افتخار ايران زمين مغلوب شده باشم . جمله آرزوهاى من برآورده شد و سير زمان پيوسته به كام من بود. اما از آنجا كه پيوسته از شكست و ادبار در هراس بودم، خود را از خودپسندى و غرور برحذر مى داشتم و حتى در پيروزى هاى بزرگ خود پا از جاده اعتدال بيرون ننهادم و بيش از حد مسرور و شاد نشدم. حال كه آخرين روزهاى عمرم فرارسيده است خود را بسى خوش بخت و سعادتمند مى بينم كه فرزندانى كه خداوند به من مرحمت نموده همه سالم و در عين نشاط و عقل اند، و وطنم از همه جهت مقتدر و پرشكوه و يارانم مسرور و محتشم اند. آيا با اين همه موفقيت و كام يابى نمی توانم بدين اميد چشم برهم گذارم كه يادگار جاودانى از خود به جا گذارده ام و آيندگان مرا مردى خوش بخت و كام ياب خواهند شمرد؟

 

حال وقت آن رسيده است كه من جانشين خود را معين كنم تا از هر تشتت و نفاق جلوگيرى شود. من هردوى شما را، اى فرزندان عزيزم، به يك درجه دوست و عزيز مى دارم ولى اداره امور را پس از خود به دست آن فرزندم مى سپارم كه بزرگ تر است و بنابراين صاحب تجربه بيشترى است. من در دوران عمرم مانند همه شما به تبعيت از سنت ديرينه وطنمان مقيد به اين بوده ام كه حرمت برادران و بزرگ تران را نگه دارم و چه در راه رفتن و چه در هنگام سخن گفتن و نشستن مهتر از خود را بر خود مقدم دارم و به عموم فرزندانم نيز از آغاز طفوليت گوش زد كرده ام كه پاس احترام بزرگ تر از خود را نگه دارند تا كهتران آنها را محترم و معزّز بدارند. اين سنت را پيوسته به كار بنديد و عادات قديم خود را حفظ كنيد، حرمت قانون را بر خود واجب شماريد و خصايل و سنن قديمى را گرامى بداريد. پس تو اى كمبوجيه چون بر مسند سلطنت پارس مستقر شدى دمى غفلت مكن، اين موهبت بزرگى است كه خداوند به من اعطا كرده است و من آن را به دست تو مى سپارم. به تو، اى  تانا اوكسار عزيزم، حكومت ماد و ارمنستان و كادوزى را ارزانى مى دارم.

درست است كه عنوان برادرت سلطنت پارس و قدرتش مافوق تو است ولى اطمينان دارم كه تو از سعادت بزرگ ترى متنعم خواهى شد. زيرا هيچ مانعى در نيك بختى تو نمى بينم و نقصى در اسباب سعادت تو در بين نيست.  جميع وسايل و اسبابى كه براى سعادت مرد لازم است در تو فراهم مى بينم و حتم دارم كه پيوسته كامروا و سعيد خواهى شد . درصورتى كه آن كسى كه به جاى من بر مسند سلطنت مى نشيند بايد عشق به كارهاى بزرگ و مشكل در نهادش مخمر باشد، دقيقه اى فرصت استراحت نداشته باشد، بايد پيوسته بيش از من بكوشد و مراقب باشد مبادا به دام ديگران گرفتار شود و پيوسته در راه حريفان دام بگستراند. اينهاست وظايف آن كسى كه قدرتش در حكومت از تو بالاتر است و باور كن اين ها موانع بزرگى در تأمين سعادت و راحتى است.

 

و اما تو، اى كمبوجيه، بدان كه عصاى زرين، سلطنت را حفظ نمى كند، بلكه ياران صميمى براى پادشاه بهترين و مطمئن ترين تكيه گاه هستند. اما اين را بدان كه مردمان عموما وفادار و صميمى نيستند، زيرا اگر صميميت و وفا ذاتى همه آدميان بود، مانند ساير صفات و خصايل طبيعتا مشهود بود؛ و حال آن كه هر فردى از افراد بايد بكوشد تا ياران موافق و صميمى و وفادار براى خويش فراهم سازد. اما ياران نيك با جور و ستم به دست نمى آيند بلكه به يارى اعمال نيك و رفتار پسنديده مى توان آنها را به دست آورد.

 

اگر در اداره امور مملكت كمك خواستى، ياران و همكاران خود را از بين اشخاص شريف و اصيل كه از خون و نژاد خودت هستند برگزين. هم وطنان خودمان بهتر از خارجيان خدمت مى كنند و به ما نزديك ترند. آنها بهتر به درد ما مى رسند تا كسانى كه در مرز و بوم ديگرى نشو و نما يافته اند.  و كسانى كه از يك خون پرورش يافته و از يك مادر شير خورده و در يك خانه رشد و نمو يافته اند، بهتر والدين خود را گرامى و عزيز مى دارند و در دنيا اتحادى استوارتر از اين علاقه و محبت يافت نمى شود . اين الفت و پيوستگى طبيعى را كه خدايان پديد آورده و برادران را با رشته محبت ذاتى به يك ديگر پيوند داده اند از بين نبريد و هيچ گاه درصدد برنياييد آن را ناديده انگاريد، بلكه آن را مدار كار خويش قرار دهيد. هميشه با هم يكدل و صميمى بمانيد تا اتحادتان مؤيد و پایدار بماند. هر برادرى كه از منافع برادر خود مانند نفع خويش حمايت كرد، به كار خود سامان داده است . چه از موفقيت و افتخارى كه نصيب برادرى می شود هيچ كس بيشتر از برادرش برخوردار نمى شود.  مردى كه به پايه هاى رفيع رسيد و قدرت يافت، آيا در نزد برادرش بيش از ديگران عزيز و گرامى نيست؟ اگر برادر شخصى، مقتدر و صاحب اعتبار باشد، احدى را ياراى آن است كه به برادر آن شخص مقتدر ستم روا دارد و به حقش تجاوز كند؟

 

پس بكوش كه بيش از هركس برادرت را يارى كنى و دلش را از محبت و صميميت سرشار سازى . زيرا احدى بيشتر و زودتر از تو از شادى اش خرم و از ناكامی اش ملول و متأثر نخواهد شد. و باز در اين باب فكر كن كه اگر خدمتى و محبتى كنى چه كسى بيش از برادرت از تو سپاس گزارى خواهد كرد، جز برادرت كيست كه در ازاى خدمتى باوفاترين و مقتدرترين متحد و يار تو باشد . آيا در دنيا خدمتى برازنده تر از اين سراغ دارى كه برادرى را يارى كنند و او را مفتخر و گرامى و عزيز بدارند؟ در دنياننگى بزرگترازنفاق ودشمنى بين برادران سراغ ندارم .

كمبوجيه، برادر تو يگانه كسى است كه چون بر مسند شاهى جلوس كردى، بدون بغض و حسادت مقام دوم را در مملكت دارا خواهد بود. پس اى پسران عزيزم، از شما تقاضا مى كنم كه اگر طالب رضايت خاطر من هستيد دست الفت و اتحاد به يك ديگر بدهيد و يار و ياور هم باشيد. اميدوارم اين تقاضاى مرا به كار بنديد و پس از اين كه از اين زندگانى رخت بربستم، مرا پيوسته ناظر كارهاى خود بدانيد و در جلب رضايتم كوشا باشيد.

 

در اين ساعت شما روح مرا نمى بينيد، اما پس از جدايى از تنم شاهد اعمال و اثرات آن خواهيد بود. مگر نديده ايد كسانى كه دست خود را به خون همنوع خود آلوده اند چگونه در تمام عمر تحت استيلاى وحشت و انتقام روح مقتول آنى راحت ندارند؟ اگر تقديس ارواح و بزرگ داشت روح نياكان اصل و حقيقتى نداشت و ارواح فاقد تأثير در زندگانى مردمان بودند، هرگز به چنين كارى تن نمى داديم. من پيوسته معتقد بوده ام كه روح آدميان پس از خروج از كالبد خاكى و فناپذير، محو و نابود نمی شود؛ زيرا روح است كه جسم ها را مادام كه در آنها جا دارد تحرك مى بخشد و هيچ گاه نتوانستم خود را راضى كنم و قبول كنم كه چنين وجود حيات بخشى چون از جسم كدر و بى اثرى دور شود، خود نيز محو شود و از بين برود. به عكس، معتقدم كه جوهر چون از اختلاط و آلودگى جهانى منزه و مبرى شد، دوران پاكى و اصالتش آغاز مى شود. چون بدن انسان مستحيل شد، قطعات مختلف به مبدأ اولى خود رجعت    مى كنند. فقط روح است كه از انحطاط مصون مى ماند و از هر تأثير حاضر و آتى بركنار مى ماند .

 

ياران من، بدانيد كه مرگ چيزى است شبيه به خواب. در مرگ است كه روح انسان به ابديت مى پيوندد و چون از هر قيدى آزاد و از علايق جسمانى پاك و رها مى شود بر آتيه تسلط مى يابد. پس اگر قضايا به همين منوال است كه من حس مى كنم، به احترام روح من كه باقى و ناظر احوال شماست، به آنچه دستور مى دهم عمل كنيد . اگر اعمالتان پاك و منطبق با حق و عدالت باشد، قدرت شما رونق خواهد يافت ولى اگر ظلم و ستم روا داريد و در اجراى عدالت تسامح ورزيد، ديرى نمى كشد كه ارزش شما در نظر ديگران از بين خواهد رفت، خوار و ذليل و زبون خواهيد شد . بدانيد كه اگر شما نسبت به آن كس كه بايد او را از همه بيشتر در دل خود محبوب و عزيز بشماريد، ستم روا داريد احدى حاضر نيست از روى صميم قلب به شما پناه بياورد و در حين احتياج شما را يارى كند.

 

اگر به وصاياى من عمل كنيد مى توانيد در كمال نيك بختى با يك ديگر وظايف خطير خود را انجام دهيد.  از تاريخ و سرگذشتهاى اخلاف خود پند بگيريد . تاريخ مكتب پند و عبرت است. در اين آيينه گذشتگان چه بسا پدرانى كه مهر فرزندان را در دل خويش پرورده اند و چه بسا فرزندان كه پدران خود را پيوسته گرامى و معزّز داشته اند و چه بسيار برادران كه از راه اتفاق و اتحاد خدمات بزرگ انجام داده و خوش بخت شده اند. هم چنين در اين آيين خواهيد ديد كه اشخاص از راه نفاق و دشمنى به حضيض ذلت فروافتاده اند و چه بسا سلطنتها و خاندان ها كه به علت ظلم و ستم يا به سبب كينه توزى و دشمنى محو و نابود شده اند . هميشه سرمشق خود را از بين مردانى برگزينيد كه از راه عدالت و اتحاد پيروز و رستگار شده اند ، از امثال آنان پيروى كنيد و بكوشيد تا نام نيك از خود به يادگار گذاريد.

 

ديگر بس است، گفتارم به درازا كشيد. فرزندان من وقتى من مردم بدنم را در طلا و نقره يا امثال آن نپوشانيد.  زودتر آن را در آغوش خاك بسپاريد . چه سعادتى از اين بالاتر كه بدن انسان در دل خاكى كه منشأ اين همه ثروت هاى زيبا و چيزهاى نيك و دل پسند است سپرده شود. من عمر خويش را در يارى به مردم به سر بردم . نيكى به ديگران در من خوشدلى و آسايشى فراهم مى ساخت كه ازهمه شادىهاى عالم لذت بخشتراست.  حس مى كنم كه روحم رفته رفته از تنم دور مى شود. همه موجودات به اين سرنوشت محكوم اند و پس از فراغ روح خاك مى شوند.

 

اگر از بين شما كسى بخواهد دستم را لمس كند يا فروغ چشمم را ببيند نزديك شود اما چون روح از بدنم رفت راضى نيستم ديگر كسى به آن چشم بدوزد. حتى به شما، اى فرزندانم، اجازه نمى دهم بدن بى روحم را نظاره كنيد.  همه پارسيان را بر سر مزار من بخوانيد چه در آن حال يا من در ملكوت خداوند مؤبد و مخدوم ، يا در فناى محض و مطلق مستحيل شده ام.  در هر حال در مأمنى آسوده و اطمينان بخش به سر خواهم برد. هركس بنا بر رسوم قديمى بر تربت من حاضر شود از او پذيرايى كنيد.  مى خواهم همه بدانند كه من به سعادت بزرگى نايل شده ام.  باز هم مى خواهم آخرين سخنم را يك بار ديگر تكرار كنم و بگويم كه بهترين ضربتى كه به دشمنانتان وارد خواهيد ساخت اين است كه با دوستان خود به مدارا و رأفت رفتار كنيد .

 

پسران من ، خدا حافظ شما باشد.  وداع مرا به مادرتان برسانيد . ياران من، از همگى، چه حاضران و چه كسانى كه غايبند وداع می نمايم پس از اداى اين جملات دست حضار را يك يك فشرد . آن گاه روى خود را پوشاند و جان به جان آفرين تسليم نمود . (  کتاب هشتم ، فصل هفتم   )

 ((  قسمتى از اين گفتار كورش را ؛ سيسرون ،خطيب معروف رومى در رساله خود به نام پيرى، نقل كرده است  ))